به دعوت آستان قدس رضوی و به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س) و روز زن و مادر، برای حضور در آیین غبارروبی حرم مطهر امام رضا(ع) دعوت شدم. این دعوت برای من تنها یک حضور رسمی نبود؛ بلکه گشودن دریچهای به تجربهای بود که کمتر در حیات دانشگاهی و پژوهشی مجال بروز مییابد. سالهاست در مقام جامعهشناس، پدیدههای جمعی را تحلیل میکنم؛ اما در آن روز قدسی از جایگاه «ناظر» فاصله گرفتم و وارد قلمرو «تجربه» شدم؛ تجربهای که نه صرفاً در ذهن، که در تار و پود جان ثبت میشود.
ورود ما به حرم مطهر با آیینی آرام و خلوت همراه بود؛ بدون ازدحام معمول، بدون هیاهو. گذر از آن مسیرهای روشن و کمجمعیت، حس عبور از لایهای نامرئی را در من برمیانگیخت؛ گویی از پهنه روزمرگی عبور میکردم و به ساحتی قدسی پا میگذاشتم.
در همان لحظه فهمیدم اینبار نه در مقام یک استاد دانشگاه، بلکه در مقام انسانی آمدهام که میخواهد ریشههای معنوی و هویتی خود را دوباره لمس کند. وقتی در صفهای منظم مقابل ضریح نشستیم و فاصله میان ما و حرم مطهر به کوتاهترین حد رسید، احساس سنگینی عجیبی بر سینهام نشست؛ سنگینیای شیرین، اما آمیخته به شکوه و کوچکی. مدام با خود میگفتم: «من کجا و این مقام کجا؟ من که گرفتار امور کوچک روزمرهام کجا و این آیین باعظمت قدسی کجا!».درونم احساس انتخابشدگی و احساس کوچکی با هم برخورد میکردند و حاصل این برخورد، بغضی بود که همه لحظهها را میلرزاند. اما در لابهلای احوالات احساسی و عاطفی، ذهنیت جامعهشناختیام نیز کمکم فعال میشد. در هر لحظه، گویی میان دو ساحت حرکت میکردم: ساحت احساس و ساحت اندیشه.
سالهاست به دانشجویانم میگویم هیچ جامعهای نمیتواند بدون یک دستگاه معنوی؛ نظم، امید و جهتگیری بلندمدت داشته باشد. در آن روز، این گزاره را نه در قالب نظریه، بلکه در قالب تجربه زیسته حس کردم.
در برابر چشمانم، زائرانی از اقوام، جنسیتها و سنین گوناگون موج میزدند؛ تنوعی که در بسیاری از عرصههای جامعه گاه به شکاف میانجامد، اما در اینجا به وحدت تبدیل میشد.
هر کس زمزمهای داشت، درخواستی، اشکی، نجوایی و در نهایت بازگشت؛ و این بازگشت همان جایی است که «تحول» رخ میدهد: زائر پیش از آنکه پاسخی بیرونی دریافت کند، در درون دگرگون میشود؛ نوعی سبکبالی، اطمینان و سامانیافتگی درونی پیدا میکند. این همان چیزی است که جامعهشناسی آن را «بازتنظیم روانی–اجتماعی» مینامد؛ اما در زبان زیسته مردم، همان «سبک شدن»، «دلقرص شدن» و «امید گرفتن» است.
در چنین فضایی، ولایت حضرت زهرا(س) و امام معصوم(ع) دیگر مفهومی انتزاعی نیست. ولایت، خود را بهصورت چتر معنوی در قالب حفاظت و پیوند نشان میدهد؛ چتری که هم فرد را از اضطرابهای شخصی میرهاند و هم جامعه را از پراکندگی.
این همان چیزی است که اندیشمندان کلاسیک، هر یک با زبان خود بدان اشاره کردهاند.
دورکیم، دین را سرچشمه «وجدان جمعی» میدانست و من آن را در سکوت حرم دیدم.
وبر، معنابخشی را جوهر دین میدانست و من دیدم چگونه زائر معنای تازهای برای زیستن مییابد.
و زیمل، دین را تلاشی برای یکپارچهکردن تجربههای پراکنده انسان میدانست، گویی در همین لحظهها سخنش مصداق مییافت:
حرم، مجموعهای از دغدغههای پراکنده را به ریسمانی واحد تبدیل میکرد.
زیارت، در این معنا، فقط آیین حضور نیست؛ آیین نظمبخشی دوباره است.
زائر با ورود به صحن قدسی، در نقطه تلاقی دو جهان میایستد:
جهان آشفته فردی و جهان سامانمند قدسی.
و از این تلاقی است که روح فرد دوباره بازآرایی میشود و این بازآرایی به نوبه خود، روح جامعه را نیز دگرگون میکند.
و من آن روز، در میان اشک و اندیشه، عاطفه و تحلیل دریافتم جامعه بدون معنویت، صرفاً مجموعهای از افراد پراکنده است؛ اما با معنویت، به موجودی واحد، جهتدار و امیدوار تبدیل میشود.
این تجربه برای من نه تنها تجربه حضور در حرم مطهر، بلکه یادآوری این حقیقت بود که دین، قلب تپنده حیات جمعی است و زیارت، ضربان آرام و پیوسته آن.
خبرنگار: صادقی



نظر شما